معنی سپهبد فرنگی
حل جدول
لغت نامه دهخدا
سپهبد. [س ِ پ َ ب َ / ب ُ] (اِ مرکب) مخفف «سپاهبد» = «اسپهبد» = اسپاهبد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). سپه سالار و خداوند و صاحب لشکر را گویند چه سپه به معنی لشکر و بدین معنی صاحب و خداوند باشد و بعربی اصفهبد خوانند. (برهان). سپه سالار. (لغت فرس اسدی). سردار و سپه سالار:
چنین گفت طوس سپهبد بشاه
که گر شاه سیر آمد از تاج و گاه.
فردوسی.
سپهبد چو باد اندرآمد ز جای
باسب سمند اندر آورد پای.
فردوسی.
سپهبدی که چو خدمتگران بدرگه اوست
جمال ملک در آن طلعت جهان آرای.
فرخی.
پذیره ناشده او را سپهبد
به درگاهش درآمد شاه موبد.
(ویس و رامین).
شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد
سنان گذار و کمند افکن و خدنگ انداز.
سوزنی.
اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهرفام
زهره ز بیم شرزه ٔ هیجا برافکند.
خاقانی.
جان عطار از سپاه سرّ عشق
در دو عالم شد سپهبد والسلام.
عطار.
|| بعضی گویند سپهبد نامی است مخصوص پادشاهان طبرستان که دارالمرز باشد چنانکه قیصر مخصوص پادشاهان ترکستان. (برهان). رجوع به اسپهبد و اسپهبدان طبرستان شود.
فرنگی
فرنگی. [ف َ رَ] (ص نسبی) منسوب به فرنگ. اروپایی. افرنجی. (یادداشت بخط مؤلف). اروپایی. مسیحی. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
چنانکه تا به قیامت کسی نشان ندهد
بجز دهان فرنگی و مشک تاتاری.
سعدی.
خط ماهرویان چو مشک خطایی
سر زلف خوبان چو درع فرنگی.
سعدی.
چو ترک دلبر من شاهدپشنگی نیست
چوزلف پرشکنش حلقه ٔ فرنگی نیست.
سعدی.
ترکیب ها:
- توت فرنگی. فرنگی باف. فرنگی دوز. فرنگی ساز. فرنگی مآب. فلفل فرنگی. کلاه فرنگی. گوجه فرنگی. هویج فرنگی. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود.
|| (اِ) یک تن از مردم اروپا. (یادداشت بخط مؤلف).
سپهبد شهریارکوه
سپهبد شهریارکوه. [س ِ پ َ ب ُ / ب ُ دِ ش َ] (اِخ) پادشاهان ناحیت کوه قارن بدیلمان و مقر آنان به قصبه ٔ پریم بلشکرگاهی است بر نیم فرسنگی. رجوع به حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 147 و رجوع به اسپهبدان طبرستان شود.
فرهنگ معین
(س پَ بُ) (اِمر.) سردار لشکر.
فرهنگ عمید
سپهسالار
صاحب منصب ارشد، بالاتر از سرلشکر،
مترادف و متضاد زبان فارسی
امیرالجیش، ژنرال، سپهسالار، سالار سپاه، سردار سپاه، فرمانده سپاه
فرهنگ فارسی هوشیار
واژه پیشنهادی
فارسی به انگلیسی
Lieutenant General, Four-Star
معادل ابجد
433